تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
اسیر شدن: بجنگ ار گرفته شود نوش زاد بدو زین سخنها مکن هیچ یاد. فردوسی. - گرفته شدن آواز، غلیظ شدن آواز، نیکو برنیامدن صدا: آواز او (خداوند علت جذام) درشت و گرفته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
اسیر شدن: بجنگ ار گرفته شود نوش زاد بدو زین سخنها مکن هیچ یاد. فردوسی. - گرفته شدن آواز، غلیظ شدن آواز، نیکو برنیامدن صدا: آواز او (خداوند علت جذام) درشت و گرفته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب: دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن. فرخی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی ره زنان رزم را داد روی. اسدی. رجوع به تافته شود
آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب: دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن. فرخی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی ره زنان رزم را داد روی. اسدی. رجوع به تافته شود
نیزه و طعنه زدن. (برهان) (آنندراج) : هست فلک را بطبع خاصه بر اهل هنر رسم گرفته زدن خوی دغا باختن. سنایی غزنوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ز مهرم مکش سوی پیکار خویش گرفته مزن بر گرفتار خویش. نظامی. ، کنایه از لاف زدن و گزاف گفتن باشد. (برهان) (آنندراج) : گرفته مزن در حریف افکنی گرفته شوی گر گرفته زنی. نظامی. ، سرزنش کردن. (برهان)
نیزه و طعنه زدن. (برهان) (آنندراج) : هست فلک را بطبع خاصه بر اهل هنر رسم گرفته زدن خوی دغا باختن. سنایی غزنوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ز مهرم مکش سوی پیکار خویش گرفته مزن بر گرفتار خویش. نظامی. ، کنایه از لاف زدن و گزاف گفتن باشد. (برهان) (آنندراج) : گرفته مزن در حریف افکنی گرفته شوی گر گرفته زنی. نظامی. ، سرزنش کردن. (برهان)
آزرده دل. (آنندراج) : شکسته سلیح و گسسته دلند تو گفتی که از غم همی بگسلند. فردوسی. وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 58)
آزرده دل. (آنندراج) : شکسته سلیح و گسسته دلند تو گفتی که از غم همی بگسلند. فردوسی. وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 58)
به تنگ آمدن. (آنندراج). غمگین شدن. ملول شدن: دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نپیچد زین آبکند و لوره و خر. عنصری (دیوان ص 336). دارد گرهی زلف تو پیوسته به ابرو گویی دلت از صحبت احباب گرفته ست. خواجه کمال خجندی (از آنندراج). - ، برگرفتن دل و برداشتن خاطر از چیزی. (آنندراج). طمع بریدن. ترک گفتن
به تنگ آمدن. (آنندراج). غمگین شدن. ملول شدن: دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نپیچد زین آبکند و لوره و خر. عنصری (دیوان ص 336). دارد گرهی زلف تو پیوسته به ابرو گویی دلت از صحبت احباب گرفته ست. خواجه کمال خجندی (از آنندراج). - ، برگرفتن دل و برداشتن خاطر از چیزی. (آنندراج). طمع بریدن. ترک گفتن
شوریده دل و عاشق. (ناظم الاطباء). دلداده. عاشق. دلباخته: زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر. نظامی. وآن شیفته دل ز شوربختی میکرد صبوریی به سختی. نظامی
شوریده دل و عاشق. (ناظم الاطباء). دلداده. عاشق. دلباخته: زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر. نظامی. وآن شیفته دل ز شوربختی میکرد صبوریی به سختی. نظامی
آزرده دل: وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل زنشابور و صحبت احباب. (معزی) گسسته دم. آنکه پس از دویدن خسته شده و نفسش بند آمده باشد: نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. (ظهوری)
آزرده دل: وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل زنشابور و صحبت احباب. (معزی) گسسته دم. آنکه پس از دویدن خسته شده و نفسش بند آمده باشد: نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. (ظهوری)